7هفتگی
کلی استرس کشیدم تا به این روز برسم همش تو خیالم این بود که میبینمت
شب با خیال شنیدن صدای قلبت می خوابیدم
صبح با امید دیدنت پا میشدمو روزمو شب میکردم.
بالاخره 4 بهمن رسید صبح 10 ونیم رفتم مرکز سونوگرافی و دوساعت توی نوبت بودم تا بالاخره اسمم خونده شد و رفتم و دراز کشیدم
چشمم به مانیتور بود تا ببینمت اما چهره ی درهم دکترو که دیدم چشامو بستم و منتظر شنیدن حرفاش شدم
بارداری؟
بله.
ساک 22 میلی فتال پول دیده نشد یسری اصطلاحات دیگه گفت که نفهمیدم و در اخرگفت سن 6 هفته؟؟؟؟!!!!!!!!!
بزور خودمو کنترل میکردم یعنی چی؟؟؟6 هفته بدون جنین؟؟؟
منکه باید هفته هفت باشم تازه اخر هفته هفت بودم باید حداقل دیده میشد پس چیشد چرا اینو گفت؟؟ تو همین فکرا بودم که گفت پاشو برو
منم خودمو جمع و جور کردم و زدم بیرون جواب رو گرفتم و رفتم پیش دکترم
اونم دید با کلی فلسفه چینی و من و من کردن و مثلا دلداری دادن و جوری بخاد بگه که من ناراحت نشم در اخر گفت بارداری پوچ
و گفت یه هفته ی دیگه باید سونو تکرار بشه که اگه بخای بری بیمارستان برای ختم بارداری دوتا ازاین سونو داشته باشی برای تایید بارداری پوچ
تموم شد به همین راحتی
بعد از 6 سال انتظار این جوابم بود ، جواب شب و روزها انتظارم این بود
هفته به هفته هم باید تحمل کنم و انتظار بکشم
ناامید شدم چشام پر بغض بود ولی همش به خودم میگفتم قوی باش تو نباید گریه کنی 6 سال کشیدی اینم روش تموم میشه میگزره
ولی ته دلم که راضی نمیشد دل داده بودم بهش دوسش داشتم
حالا باز باید یه هفته تحمل کنم ، معلق موندم نمیدونم تکلیفم چیه و چی قراره سرم بیاد
بلاتکلیفم و کلافه و عصبی
سعی میکنم قوی باشم کم نیارم ولی نمیشه یجاهایی دیگه نمیکشم
تازمانیکه باردار نمیشدم کنار اومدم باخودم که نمیشه دیگه بفکرش نباش و از سرت بیرون کن و موفق هم شدم که کناربیام و دیگه اروم شده بودم
اما الان چی؟؟؟ بگم شد و نموند....ازاین به بعد باز یه دفتر جدید باز شد ک باز باید مدتها تلاش کنم به فراموشی.
شدم بازیچه دست تقدیر که هرجور دلش میخاد داره باهام تا میکنم کم غم داشتم که حالا غم توام شد بار اضافه تر
دیگه همچیو رها کردم و به هیچی امید ندارم و فقط شبوروزمو میگزرونم
اخرین امیدم تو بودی که اونم هیچ.