سقط ...
خلاصه این قصه به آخر رسید و تورو از من گرفتن 3روز بیمارستان بستری بودم و با کلی سختی و درد و اشک وگریه تورو ازم گرفتن و من واسه نگه داشتن و موندنت هیچ کاری نتونستم بکنم 3روزه که مرخص شدم ولی همچنان دردوخونریزی همراهمه ولی درقبال درد روحم و دلم هیچی نیست دیگه هیچی خوشحالم نمیکنه هیچی منو سر ذوق نمیاره همچی برام تاریکه و سیاه من به راحتی تورو بعد سالها و شبوروز انتظار از دست دادم چقد خوشال بودم از داشتنت و چه اروزهایی که نداشتم برات تو این سالها بهم میگن گریه نکن ناراحت نباش دوباره میاد تو دلت دنیا به اخر نرسیده خیلیا بودن مثل تو.... اما هیچکی نمیدونه من باتو تو این سالها تو خیالم چه روزهاو لحظه هایی رو گذروندم...
نویسنده :
یه منتظر
14:41