میـ ـ ـ نویـ ـ ـسمـ ـ ـ
مینویسم برای کسی که نیست
کسی که باید باشد اما نیست
کسی که هنوز نیامده مارا شیفته ی خودش کرده
کسی که نبودنش غم بزرگی بر دلم گذاشته
کسی که حضور ندارد اما همیشه در همه حال حسش میکنم
من با خیالت زندگی میکنم و با بوییدن لباسهایت حضورت را حس میکنم
میدانم که روزی میایی روزیکه دور نیست شاید انروز پیرتر شده باشم موهایم سفیدتر از امروز و قدم خمیده تر
اما میدانم که میایی ولی نمیدانم کی ؟
ماه هاست برای بودنت لحظه شماری میکنم هر ماه میگم این ماه نشد ماه بعد اما افسوس.....
صبح وقتی نور به صورتم میزنه چشمانم را به زور باز میکنم و نگاهی به ساعت میندازم دیگه نزدیکه ظهره ولی نه امیدی هست نه کاری که مرا مجبور به بیدار شدن کند
روی تخت دراز میکشم و از پنجرهبه بیرون نگاه می کنم نمیدانم چگونه میگزرد ولی میگزرد
به اجبار بلند میشوم و ابی به صورتم میزنم
خودم را توی اینه نگاه میکنم و دستی به صورتم میکشد حس میکنم تو این سال ها پیرتر شده ام
شانه را بر میدارم که موهایم را مرتب کند سفیدی موهایم بیشتر شده اما حوصله مرتب کردنشان را هم ندارم
میخواهم از اتاق بیرون بروم که چشمم به کمدی میافتد که وسایلت را انجا نگه داری کرده ام
دو دلم...
بروم بازش کنم یا نه؟؟ بالاخره تسلیم میشوم کمد را باز میکنم و دوباره همه ی لباسهایت را بیرون میریزم
دست و پایم شل میشود و مینشینم و حس میکنم قطره هایی مروارید وار از چشمانم بیرون میریزد
ساعت ها میگزرد و من هنوز در حال نظاره بر وسایلت هستم
انقدر بغضم میگیرد که نمیدانم چگونه باید انرا خالی کنم
به ناچار بلند میشوم و بیرون از اتاق میروم حوصله انجام هیچ کاری را ندارم
گوشه ای مینشینم و تلویزیون را روشن میکنم و مشغول دیدن میشوم اما ذهنم کجاست ......؟
دلم برایت تنگ است هر شب توی خواب های من هستی اما وقتی بیدار میشوم لعنت میفرستم به هر انچه که مرا حتی در خواب هم از تو جدا میکند
خیلی دلم تورا میخواهد اما نمیدانم کی نصیب مامیشوی؟
آیا اصلا قسمت ما میشوی؟
ندارمت اما میتوانم ترا کودکم بخوانم
مادر نیستم اما میتوانم خودم را همچون مادری بدانم که در انتظار فرزندی است که به سفر رفته و منتظر باز گشت اوست
من یک مادر هستم مادری که فقط فرزندش را در خواب هایش میبیند ، میبوسد ، بغل میکند و نوازشش میکند
اری من هم یک مادر هستم
دست به من نزنید به من نزدیک نشوید که من شکستنی هستم