اشنایی من و بابایی و داستان عقدمون...
سلام گل مامان میخوام اینو برات بنویسم تا بدونی مامان و بابایی چطور باهم اشنا شدن و تو چه شرایطی عقد کردن
عمه بابایی تو کوچمون همسایمون بود با مامانم خیلی دوست بودن و رفت و امد زیاد داشتیم و تقریبا همه فک و فامیلاشونو میشناختم باورتون نمیشه من همه پسرا فامیلشونو دیده بودم جز شوشورو اای جاااااان یادش بخیررررر همیشه ماهرمضون خونه عمش دعوت بودیم اونم بودو 2 سالی ذاق سیاه چوب میزد منم که روحم خبر نداشت حتی یشب خونه عمش شب خوابیده بود که به یه بهونه ای بیاد در خونمون منو ببینه از نزدیک اما نتونسته بود و منو هم چندبار تو خیابون بطور اتفاقی و تو راه دانشگاه دیده بود اما از اونجایی که خونوادش متدین بودنو همه چادریو باحجاب و ماهم خونواده ایی بودیم از اون قرطیاش دودل بود ک هبیاد یا نه واسه همین 2 سال طول کشید. |
بالاخره عید قربان سال 89 رفته بودیم النگدره جنگل شهرمون که عمش گفت داداشم گوسفند گرفته باید بریم بندرگز داداشش که الان پدرشوهرمه.... خلاصه محرم تموم شد و دیدم خبری نیست گفتم حتما پشیمون کرده یا با کسی دیگه ازدواج کرده منم بیخیال شدم که یکی از اشناهامون زنگ زد و گفت که یه خواستگار قراره بیاد برای من مادر نداشت مادربزرگش و خواهرش اومدنو از خونواده قرطیااااااا که نگو ولی من خیلی دلم با شوشو بود که با اون ازدواج کنم اما خبری ازش نبود عمش که فهمید خواستگار اومده شوهرعمش رفت خونشون به شوشو گفت پسر بدو که خواستگار اومده براش نیای از دستت پریده هاااااا و فکرشم نمی کرد قبولش کنم اخه من کجاااااااااااا و اونا کجااااااااااا ولی خداییش شوشو خیلی با خونوادش فرق داره و اصلا مثله اونا نیست طرز فکرش خیلی فرق داره جواب مثبتو دادم و رفتیم که برنامه بریزیم برای عقد.... منم داشت گریم میگرفت دیگه کم کم شوهر عمه شوشو هم که با عموم قبل از خواستگاری شوشو رفت و امد داشت گفت اینا نباید اینجوری بمونن تازه این بچه زندست نمرده که اینام میخوان فقط خطبه بخونن خلاصه این بگو اون بگو بابامم گفت بچه خودمه خودم اختیارشو دارم این و که گفت دلم اروم شد و عموم قهر کرد رفت هنوزم بعد از 2 سال قهره و عروسیمونم نیومد و بدون اهنگی و صدایی ولی خوشحال بودم روزای خوبم شروع شد و استرس های مامانم اینقدر مامانم استرس داشت که نگو اخه من بچه اولم و تک دختر تجربه خاصی هم نداشت 1 هفته بعد از عقدمون پسر عموم فوت شد و چند ماه بعد هم پدر بزرگم فوت کرد که بابام یتیم شد خیلی ناراحت بود و خیلی دلم براش سوخت دیگه نه بابا داره نه مادر و 3 خرداد سال 91 هم رفتیم خونه خدا و بعد از مکه هم که عروسی کردیم و الان با همیم و اومدیم خونه خودمون یه فرشته کم داریم |