در انتظار معجــــــــــزه

اشنایی من و بابایی و داستان عقدمون...

1391/9/14 15:04
نویسنده : یه منتظر
321 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل مامان میخوام اینو برات بنویسم تا بدونی مامان و بابایی چطور باهم اشنا شدن و تو چه شرایطی عقد کردنniniweblog.com

عمه بابایی تو کوچمون همسایمون بود با مامانم خیلی دوست بودن و رفت و امد زیاد داشتیم و تقریبا همه فک و فامیلاشونو میشناختم باورتون نمیشه من همه پسرا فامیلشونو دیده بودم جز شوشورو اای جاااااان یادش بخیررررر

همیشه ماهرمضون خونه عمش دعوت بودیم اونم بودو 2 سالی ذاق سیاه چوب میزد منم که روحم خبر نداشت حتی یشب خونه عمش شب خوابیده بود که به یه بهونه ای بیاد در خونمون منو ببینه از نزدیک اما نتونسته بود و منو هم چندبار تو خیابون بطور اتفاقی و تو راه دانشگاه دیده بود اما از اونجایی که خونوادش متدین بودنو همه چادریو باحجاب و ماهم خونواده ایی بودیم از اون قرطیاش دودل بود ک هبیاد یا نه واسه همین 2 سال طول کشید.

 بالاخره عید قربان سال 89 رفته بودیم النگدره جنگل شهرمون که عمش گفت داداشم گوسفند گرفته باید بریم بندرگز داداشش که الان پدرشوهرمه....
خلاصه ساعت11 رفتنو ماموندیم تو جنگل تنهای تنها...
ولی خوب شد رفتنا چون شب که میخواستن برگردن شوشو رسوندشون گرگان و توراه با هزار من من گفته یه دختره تو کوچتون هست که خوشم اومده از این حرفا عمش هم چون منو میشناخته گفته خوبه و ازش خواست تا به من بگه
اونم اومدو همه چیو گفت به مامانمم یروز که از دانشگاه اومدم خیلی هم خسته بودم رفتم بخوابم که مامانم اومدو قضیه رو گفت گفتم نمیخوام
و مامانم رفت از اتاق بیرونو منم خوابیدم فرداش که بیدار شدم گفتم مامان قضیه دیشب چی بود که تعریف کرد و منم گفتم باید ببینمش
اما نشد ببینمش که نشد شوشو خجالتی بودو نمیومد عکسشو داد منم دیدمش و خوشم اومد بنده خدا هی پیغام میداد که بهش بگو من لاغرم قدم بلنده خونوادم متدینو با حجابم منم نمیدونم چطور شد که قبول کردم البته یه ماه طول کشید چون قبله محرم بود درخواستش ماهم باید صبر میکردیم محرم تموم بشه.......  

خلاصه محرم تموم شد و دیدم خبری نیست گفتم حتما پشیمون کرده یا با کسی دیگه ازدواج کرده منم بیخیال شدم که یکی از اشناهامون زنگ زد و گفت که یه خواستگار قراره بیاد برای من مادر نداشت مادربزرگش و خواهرش اومدنو از خونواده قرطیااااااا که نگو ولی من خیلی دلم با شوشو بود که با اون ازدواج کنم اما خبری ازش نبود عمش که فهمید خواستگار اومده شوهرعمش رفت خونشون به شوشو گفت پسر بدو که خواستگار اومده براش نیای از دستت پریده هاااااا
بالاخره شوشو تکون خوردو خجالت و گذاشت کنار و اومد جلو دل تو دلم نبود تو اتاق که برم ببینمش که چه شکلیه
اونشب بخاطر اینکه دلشو بدست بیارم بیشتر چادر نمازمو پوشیدم و رفتم بیرون داشتم اب میشدم که دیدمش گفتم این همونیه که میخوام وقتی تو اتاق باهاش حرف میزدم ناامید بود فکر میکرد من سختمه چادر بپوشم و چون خونوادش مذهبی ان برام سخته اما من بهش گفتم شما برام مهمی این شد که خوشحال شدو........ 

و فکرشم نمی کرد قبولش کنم اخه من کجاااااااااااا و اونا کجااااااااااا ولی خداییش شوشو خیلی با خونوادش فرق داره و اصلا مثله اونا نیست طرز فکرش خیلی فرق داره جواب مثبتو دادم و رفتیم که برنامه بریزیم برای عقد....
پسر عموم دور باشه از همتون سرطان داشت چند سالی که شانس من همون موقع حالش بد شده بود و از اونجایی هم که بابام اینا رسمشونه تا سال مرده ایست میکنن گفتم دیگه تموم شد و این پسره نجیب از دستم پرید
خلاصه اونشب بابام گفت ما نمیتونیم واسه عقد جشن بگیریم بخاطر اون قضیه پدر شوشو هم گفت برن مکه عقد هم بدون سروصدا قبول کردیم و اون شب تموم شد فرداش هم رفتیم ازمایش دل تو دلم نبود که جواب چی میشه
خلاصه با هم رفتیم جوابو گرفتیم که خداروشکر مشکلی نبود
منو رسوند خونمون و خودشم رفت سر کار شب که خونه بودم عموی کوچیکم اومد عمه شوشو هم که همسایمون بود هم اومد و عموم گفت نباید اینا عقد کنن اینجا بچه (پسرعموم) مریضه رو به مرگ شما میخواین عروسی بگیرین این شد که بگو مگو بالا گرفت و .و.......  

منم داشت گریم میگرفت دیگه کم کم شوهر عمه شوشو هم که با عموم قبل از خواستگاری شوشو رفت و امد داشت گفت اینا نباید اینجوری بمونن تازه این بچه زندست نمرده که اینام میخوان فقط خطبه بخونن خلاصه این بگو اون بگو بابامم گفت بچه خودمه خودم اختیارشو دارم این و که گفت دلم اروم شد و عموم قهر کرد رفت هنوزم بعد از 2 سال قهره و عروسیمونم نیومد
خلاصه عقد کردیمniniweblog.com

و بدون اهنگی و صداییniniweblog.com

ولی خوشحال بودم روزای خوبم شروع شد و استرس های مامانم اینقدر مامانم استرس داشت که نگو اخه من بچه اولم و تک دختر تجربه خاصی هم نداشت 1 هفته بعد از عقدمون پسر عموم فوت شد و چند ماه بعد هم پدر بزرگم فوت کرد که بابام یتیم شد خیلی ناراحت بود و خیلی دلم براش سوخت دیگه نه بابا داره نه مادر
این همه ی اشناییو اتفاقای عقدمون بود تا خرداد عقد بودیم

و 3 خرداد سال 91 هم رفتیم خونه خدا و بعد از مکه هم که عروسی کردیم و الان با همیم و اومدیم خونه خودمون یه فرشته کم داریمniniweblog.com 
شوشو واقعا عالیه و خونوادش هم همینطور باباش بهمون خونه هم داد یعنی با هم تو یه ساختمونیم اما مادر شوهرم اصلا نمیاد پایین خونه ما که مثلا فوضولی نشه
واقعا بابت شوشو خوشحالم و چون خیییییییییییییییییلی دوسش دارم دوست دارم زود هم نی نی دار بشم و ثمره عشقمونو 2 سال سکوتشو بهش هدیه بدم  

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

عاطفه
6 دی 91 0:51
ایشالا خدا زود زود بهت یه نی نی سالم و خوشگل میده! به منم سر بزن و نظر بده. خوشحال میشم. http://entezaareshirin.blogfa.com