سلام بی معرفت ....
گویند مرا چو زاد مادر، شیر به دهان گرفتن آموخت شبها بر گهواره من، بیدار نشست و خفتن آموخت یک حرف و دو حرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آموخت لبخند نهاد بر لب من، بر غنچه گل شکفتن آموخت دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت پس هستی من ز هستی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست ...
نویسنده :
یه منتظر
18:03